مرا
احاطه کرده اند
در های بسته
جاده های نا تمام
تفنگی روی شقیقه
که دستور رفتن
بندی بر پا
که تمنای بودن
یک جا بایددست شست
یک جا باید دل کند
پشت بر هر آنچه که خاستنی است
دست هایم را شسته ام
دلم را
اما چه کنم؟
رنگت از دل …
نمی رود که نمی رود