loading...
شـــمال پاتـــوق | بزرگترین سایت تفریحی و سرگرمی
کسب درآمد میلیونی


آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
دانلود نرم افزار پیام رسان سروش برای اندروید و Ios 0 380 yas
شبیه سازی موتور القایی دو فاز با مدل دینامیکی 0 232 yas
پروژه کاهش ظرفیت موتور القایی در ترکیب ولتاژهای نامتعادل 0 208 yas
پروژه الگوریتم کنترل مد لغزشی تطبیقی برای ربات موازی کابلی نیمه مقید 0 236 yas
پروژه بهبود کیفیت توان در صنایع فولاد با ادوات FACTS 0 181 yas
پروژه بررسی رقابت گریزی در بازارهای برق و روشهای کاهش 0 189 yas
شبیه سازی سیستم انتقال قدرت هوشمند با ادوات FACTS در MATLAB 0 203 yas
شبیه سازی قابلیت اطمینان سیستم های توزیع فعال همراه میکروگرید با MATLAB 0 246 yas
دانلود شبیه سازی کنترل انرژی باتری خودروی هیبریدی با MATLAB 0 201 yas
پایان نامه بهینه‌سازی همزمان مصرف انرژی و عملکرد قطار در سیستم‌های راه‌آهن برقی 0 188 yas
دانلود شبیه سازی و ساخت دستگاه اندازه گیری فرکانس لحظه ای 0 226 yas
پروژه شبیه سازی دینامیک سیستم هلی کوپتر و طراحی کنترل کننده های پیشرفته و کلاسیک 0 201 yas
دانلود پروژه دزدگیر سیم کارت خور با ماژول SIM900 0 214 yas
دانلود شبیه سازی موتور القایی یک طرفه SLIM در متلب 0 193 yas
دانلود پروژه شبیه سازی الکترونیکی طراحی ۴-bit ALU 0 176 yas
Admin بازدید : 293 شنبه 27 دی 1393 نظرات (1)

 

 

داستان آموزنده گنج غلام

 

ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست.

درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.


نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.

وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط kian22 در تاریخ 1393/10/27 و 16:58 دقیقه ارسال شده است

لایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک
پاسخ : مرسی


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1825
  • کل نظرات : 213
  • افراد آنلاین : 248
  • تعداد اعضا : 408
  • آی پی امروز : 396
  • آی پی دیروز : 148
  • بازدید امروز : 1,715
  • باردید دیروز : 285
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,715
  • بازدید ماه : 1,715
  • بازدید سال : 51,494
  • بازدید کلی : 2,528,092
  • کدهای اختصاصی